15 آبان ...9 شب
نمیخوام برای نوشتن از تو اصول خاصی رو رعایت کنم !
مثلا از اولین دیدارمون شروع کنم تا برسم به الآن !!
میخوام فقط بنویسم !
از تو ...
روزهای باتو ...
ترس از دست دادن تو ...
میخوام هر وقت اومدم اینجا به لبخند بیاد رو صورتم و چهره ی دلنشین تو بیاد توی ذهنم ...
گاهی خیلی خوشحالم که تورو دارم
از اینکه کسی هست تا مهربونی هامو به پاش بریزم
اما ...
گاهی هم ناراحتم ...پشیمون میشم از این رابطه !
پیش خودم میگم آخرش ک چی
اگه بخوایم ازدواج کنیم که من نمیتونم 4 سال صبر کنم تا تو آماده بشی ... 4 سال دیگه من یک دختردمه بخت 22 سالم اما تو فقط یه پسر بچه ی 23 ساله ای !!
بعدشم من اصلا من به تفاهم به اینکه بتونیم یک عمر کنار هم باشیم مطمئن نیستم !!
اگر هم بخوایم رابطمون در حد دوستی بمونه که دیگه بدتر !!
یک عمر خاطرات عاشقانه هامون آزارمون میده !
اون موقعس که با عشق هم تو بغل یک غریبه میخوابیم !!!
راهی که ما الآن در آن قدم برمیداریم راهیست دشــــــوار ... خــــیلی دشوار و سخت ...
راهی که انتهاش پر از مه و ابره که نمیذاره هیچی رو ببینم !
.
.
.
اما اینا مهم نیست ...این دغدغه های فکری زیاده ...
الآن مهم اینه که کنار تو خوشحالم ...
تو به من چیزی دادی که مدت ها بود از دست داده بودمش : آرامــــــــــش